دوباره میخوام فلوکستین بخورم ، امروز صبح ک بیدار شدم حالم خوب بود ؛ یعنی در واقع خودمو گول میزدم ک خوبم که دلتنگ نیستم که دلم نمیخواد در حالی بیدار شم ک صورت خوابالودشو جلوی روم ببینم . با روی باز صبحونه خوردم ولی دیدم نه مثل اینکه وضعیت درست همون وضع باقی روزهای تعطیله . کارهای بیهوده و کامل طلبی مامان :/

نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم تو توالت و گریه کردم گریه کردم برای خودم برای خو  تنهام برای خود دورم برای ترسهام برای ترسهایی ک هر لحظه میخوان خفتم کنن و نفسمو بگیرن و نمیخوان بذارن حرف بزنم جرئت کنم .

مامان فهمید ناراحتم پرسید علتو گفتم گفت درستش میکنیم ولی مطمئنم چیزی از جانب اون عوض نمیشه . 

اون خاستگار لعنتی هم بعدش زنگ زد رفت رو مخم . تو این شهر کوفتی دو ساعت نمیشه دور از انظار رفت و امد کرد محل کار من بنگاه ازدواجه انگار  

حالم ازین شهر و آدم هاش بهم میخوره . 

باید یه کاری کنم 

فلسفه ترسو خریدم بخونمش شاید کمکم کنه ، همزمان اثر مرکب رو هم میخونم . حالمو خوب میکنه ؛ ازش نوت برمیدارم .

مدتهاست فهمیدم:

هیچکس به آدمی چیزی نمی‌دهد مگر خود او. و هیچکس چیزی از آدم دریغ نمی‌دارد مگر خود او. بازی زندگی یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد.


"فلورانس اسکاول شین"


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها